مجموعه اعترافات با سوتی ها!!!!!
ღ عاشقانه ღ

اشکــــ هایــــــ منــــــ خسته ... جلسه امتحانِ


مجموعه اعترافات با سوتی ها!!!!!

 

 
 
اعتراف می کنم بچه که بودم و تازه مسواک زدن رو یاد گرفته بودم، موقع مسواک زدن به جای اینکه مسواک رو تکون بدم، سرم رو با شدت در جهات مختلف تکون می دادم و مسواک رو همینطور ثابت نگه می داشتم. اعتراف می کنم تا یه ربع بعد مسواک زدن سرم گیج می رفت!

اعتراف می کنم پسر همسایمون دوتا سی دی از ویدیوکلوپ برداشته بود. گفتم که بده من هم ببینم. اون هم گفت به شرط اینکه یه سی دی جدید بدی. من هم که هیچی نداشتم رو یه سی دی الکی نوشتم کشتی رانی در کوهستان و بهش گفتم این فیلم رو هیچ جا ندارن. خیلی خوبه! خلاصه خیلی تعریف کردم اون دوتا سی دی رو ازش گرفتم ...

 
 
 
 

چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟!
 
 

 
 
 
 

اعتراف می کنم یه بار توی ویندوز 98 دستم خورد چند تا شورت کات پاک شد. بلد نبودم چیکار کنم. دل چرکی شدم ویندوزو پاک کردم دوباره نصب کردم!
 
 

 
 
 
 

اعتراف می کنم یکی از سوالات دوران کودکی من این بود که تو جاده چرا ما هر چی از ماشین ها سبقت می گیریم، اول نمی شیم...
 
 

 
 
 
 

اعتراف می کنم تو بچگی هام یه بار بابا و مامان من دعوا کردن، من هم رفتم یه عالمه حشره کش زدم به خودم که بمیرم ... وصیت نامه هم نوشتم تازه، توش حلالشون کردم که عذاب وجدان بگیرن!
 
 

 
 
 
 
 
اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیر یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم!
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم...
 
 


اعتراف می کنم یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستم همین زیر برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم... ملاهزه شد...

 
اعتراف می کنم بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم. نمیدونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقدر خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم دوران طفولیت یکی از بازی های من و داداشم این بود. یه پتو مینداختیم وسط خونه، می نشستیم توش، یه مگس کشم برمی داشتیم پارو می زدیم، بعد فکر می کردم الان تو مدیترانه ایم. تازه غرق هم می شدیم.
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم کلا آدمی نظیف و بهداشتی هستم. روزی 20 دفعه دستام رو می شورم اما خیلی به حله موله اعتقاد ندارم. اون لذتی که تو خشک کردن دست ها با پشت و شلوار و آستین پیرهن هست تو حوله لطیف نیست!
 
 

 
 
 
 

 
*اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم چای قندپهلو هم مث سینه پهلو یه مریضیه.
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم تو 10 سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو... بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده ام آی 6 بود...
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم یکی از دغدغه های دوران کودکی من این بود که «نخ» وسط نبات چی کار می کنه آخه؟!
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون می زارم گوشم. آهنگ پلی نمی کنم. بعد گوش می کنم ببینم بقیه را جع به من چی می گن...
 
 

 
 
 
 

 
اعتراف می کنم توی دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت سلام حالت خوبه؟ من اصلا عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش. اما نمی دونم اون روز چم شده بود که پاسخ واقعا خجالت آوری دادم. بد نیستم. بعدش اون پرسید: خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟ با خودم گفتم، این دیگه چه سوالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم. برای همین گفتم: اه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم. وقتی سوال بعدیش رو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم.

پرسید: «منم می تونم بیام طرفت؟» سوال کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مودب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم، مناسب تره، به خاطر همین بهش گفتم: نه الان یکم سرم شلوغه! یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت: «ببین، من بعدا باهات تماس می گیرم. یه احمق داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سوال های من جواب میده.»
 
 

 
پدر بزرگم تازه فوت شده بود.مامانم شب جمعه حلوا پخته بود داد به من که ببرم واسه همسایمون.خانم همسایه که خیلیم باهاش رودربایسی داشتم بیش از حد تعارف تیکه پاره میکرد نزدیک 20 تا جمله پشت سر هم گفت از قبیل:قبول باشه دستتون درد نکنه سلام برسون غم اخرتون باشه بقای عمر شما....منم که دیگه قاطی کرده بودم در جواب اخرین جملش که گفت خدا پدربزرگت رو بیامرزه گفتم:چشم حتما...و
کلی خجالت کشیدم


با ماشين داشتيم با رفيق مون ميرفتيم كه يه ماشين بوق زد منكه پشت فرمون بودم پرسيدم كي بود بوق زد رفيق ما كه استرس داشت جاده را اشتباهي نريم خيلي جدي گفت برو ولش كن با يه خر ديگه بود با ما نبود

 
 
 
 

 
 
 
یه روز خونه دوستم ناهار دعوت بودم و بعد از ناهار داشتم از مادرش تشکر میکردم و چون باهاش زیاد تعارف دارم گفتم :
((غذاتون خیلی خوشمزه بود، نوش جون!!!!))

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
تازه کامپیوتر خریده بودیم حدودا سال 78 بود، تقریبا هیچی ازش سر در نمی اوردیم،ویندوزمون به هم ریخت و واسه نصب ویندوز کل سیستمو (از کیس تا مانیتور و کیبور،موس..) و با خودمون بردیم تا واسمون عوض کنه!
یه دو سه باری این برنامه تکرار شد! نامرد سوژه خندش شده بودیم...

 
 

 
 
 
 
 

 
 
یه بار اشتباها شماره یکیو گرفتم بعدش به جای اینکه بگم ببخشید گفتم خواهش میکنم.

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
بچه که بودم تو جمع فامیلی نشسته بودیم دختر داییم داشت صحبت میکرد یه دفعه کنترلشو از دست داد از خجالت داشت میمرد من میخواستم از دلش در بیارم گفتم اشکال نداره بابای منم همیشه تو خونه از اینکارا میکنه/الهی حال پدرمو باید میدید/ به خاطر این فداکاری هم کتک خوردم

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
تو خاستگاري داشتم واسه دختره كلي خالي ميبستم و پسر پيغمبر شده بودم كه دختر گفت اقا محمد شما هرچي به من گفتيد راست گفتيد با اعتماد به نفس گفتم بله گفت يعني سيگار هم نميكشيد دروغي گفتم نه با يه خنده نازي گفت ولي قبلا كه فرهاد بوديد اينجوري نبوديد سيگار هم ميكشيديد هنوز نفهميدم از كجا شناختم

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
یکهفته بعد از نامزدی، مادرشوهرم منو برای اولین بار دعوت کرده بود خونشون. منم به همراه خانواده با کلی دبدبه و کبکبه رفتیم خونشون. همگی اومدن استقبالمون. خواهرشوهرم برام اسفند دود کرد. منم که حسابی هول شده بودم، رو کردم به مادرشوهرم گفتم سلام. خیلی خوش اومدید، صفا آوردید... البته اونا هیچکدوم سوتی منو به روم نیاوردن، ولی خودم و نامزدم تا یک ساعت یواشکی می خندیدیم

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
تازه نامزد کرده بودم دایی شوهرم چند ماه بعد فوت شد مادر شوهرم زنگ زد خونمون که به مادرم اطلاع بده مادرم هم تاگوشی رو برداشت گفت تبریک میگم غم اخرتون باشه ما رو داری اینطرف قضیه سرخ وسفید شدیم

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
اوايل همين ترم بود كه يكي از همكلاسيهام چندروزي گير داده بود كه ميخوام باهاتون صحبت كنم منم همش مي پيچوندمش كه بيشتر بياد سراغم بلاخره يه روز اومد حرفشو بزنه منم به خودم مغرور شدم وسط حرفش پريدم گفتم من قصد دوستي يا ازدواج با كسي ندارم / خجالت كشيدو گفت شما كه خيلي خوبيد ولي من ميخواستم با دوستتون سحر بيشتر آشنا بشم
تو عمرم هيچ وقت انقدر ضايع نشده بودم/ حالا از اون موقع تا حالا هر وقت ميرم دانشگاه 100 صلوات ميفرستم كه نبينمش.

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
اعتراف میکنم یه بارتو اتوبوس بودم هنوز اتوبوسه راه نیفتاده بود که من به خواب عمیقی فرو رفتم
شاید یه ربع تو اتوبوس خواب بودم تا بالاخره راه افتاد
راه افتاد ن اتوبوس همانا ...بوق زدنش همانا....وپریدن من از خواب همراه با جیغ های فراوان همانا
خلاصه کلی ابرومون رف.
وبرای تمام افراد حاضر در اتوبوس این سوال بود که من چرا جیغ زدم؟؟؟؟؟؟؟

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
من پزشک هستم من هم اعتراف می کنم دوران دانشجویی برای طرح بیمارستان می رفتم همیشه هم کلی تیپ می زدم که ناسلامتی دکتریم یک روز دوشنبه بعدازظهر وارد بیمارستان شدم روز ملاقاتی هم بودکیف سامسونیت دستم بود بعدازاینکه از نگهبانی وارد حیات شدم همه بیماران وکارمندان با من سلام واحوال پرسی می کردند ومن هم با کلی غرور درحال حرکت به سمت بخش بودم که وسط حیاط یهو دسته کیف سامسونیتم شکست وکیفم پرت شد وسط حیاط یک صدای وحشتناکی هم برخاست که کل ملت نگام کردند رفتم کیفم رابرداشتم این کیف را نمیشد هیچ جوری حمل کرد جز اینکه زیر بغل بگیری . ومن هم همین کاررا کردم وفرار رفتم داخل بخش تا صبح دیگه بیرون نیومدم

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
چند سالی تو یکی از نمایندگی های سایپا مشغول کار بودم حسابدار شرکت بودم و همیشه با انبار دارمون به صورت لفظی بحث میکردیم چون ان موقع هنوز 20 پر نشده بود وایشون تفاوت سنی 9-10سال با من داشتن و از این جهت حرفامو قبول نمیکرد بگذریم یه روز جلسه گذاشتیم و فرار شد کارمندا جمع شن و من یه سری مسایل و براشون توضیح بدم خلاصه همه دور هم بودن و منم بعد از همه واسه کلاس کاری رفتم همین که امدم بشینم روی صندلی یکدفعه صندلی 2 متری عقب رفت و منم انچنان محکم سقوط کردم ولو شدم وسط جمعیت بچه هامون از خنده داشتن منفجر میشدن وای انفدر خجالت کشیدم که تا اخر ان روز از اتاقم بیرون نیامدم و تا چند روز به بهونه استراحت مرخصی گرفتم

 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
توي جمع صميمي از دوستان تعريف ميكردم از باغ پرندگان خوب گرم شده بودم كه گفتم تو يه قسمتي از باغ پر از دلفين بود ديدم دوستام بد نگام ميكنن.پرسيدم چي شده؟يكيشون گفت آخه تو باغ پرندگان دلفين چي ميخواد.تازه فهميدم كه بد جور سوتي دادم..

 
 

 
 
 
 
 

 

 

 
سال 79-80 بود، یه هفته ای بود دیپلم گرفته بودم که موبایل خریدم، همون اولین روزا بود که با دوستام باهم بودیم و تقریبا تنها کسی بودم که موبایل داشت، اون روز یه نفر پیدا نشد به ما زنگ بزنه که لااقل گوشیو در بیاریم یه الویی بگیم.در نتیجه خودم دس به کار شدم و یواشکی رفتم تو رینگ تون و صدای زنگشو دراوردم و خیلی ریلکس مشغول صحبت شدم،تازه یکم گرم گرفته بودم(البته با خودم) که ... آمد به سرم از آنچه میترسدم...زززززززررررررررر زززررررررر
گوشی شروع کرد به زنگ خوردن و خراب کردن ما جلوی 5-6 جفت چشم متعجب،خوب آخه مادر من قربونت برم 2 دیقه زودتر زنگ میزدی یا 2 دیقه دیرتر، چی میشد آخه؟همجین زنگ خورد که برق ار سه فازم پرید،گوشیای اون موقم که قربونش برم آنچنان با فشار و حرارت زنگ میخورد و سر و صدا میکرد که انگار قطار داره از گوشی میاد بیرون..البته با زرنگی جمش کردما،اون موقع پشت خطی که نبود واسه همه، من رو خدمات ویژه فعالش کرده بودم و سری جواب دادمو آخرم گفتم این پشت خطیا مدلشون اینجوریه..اونام که اون موقع بی اطلاع بودن و باورشون شد یا نشد و به روی ما نیاوردن..ولی به معنی واقعیه کلمه ضایــــــــــــــــــــع شدم...
 
 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: مطالب طنز، ،

نویسنده : Hasti تاریخ : دو شنبه 19 تير 1391



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ღ عاشقانه ღ مي باشد.